مولای من سلام
نمیدانم دیگر با چه رویی به سراغ تو بیایم ، از همان روز که تو را با یک نگاه پوچ به باد فراموشی دادم ، حس کردم که تو را در زندگی کم دارم.
از همان روز که ندای مانده ام در کوچه های بی کسی تو را شنیدم ، با خود گفتم که دیگر من یار تو خواهم شد ، اما افسوس ...
میدانم که تو نیز قلم سرد مرا احساس میکنی و میدانی که این نوشته از نوشته های جانسوز من تنها در فراق تو بسیار فاصله دارد و میدانی که قلبم بدجور از جفای زمانه شکسته است.
آقای من!
این سخن گفتن رسمی مرا دیوانه میکند ، نمیدانم چرا من تنها دیگر عاشقانه نمی نویسد؟
تو کمکم کن که بسیار تنها مانده ام ، تو!
مانده ام در کوچه های بی کسی ...