من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من دپرس

از سر ظهر تا حالا اصلا حوصله ندارم، میدونم که بی حوصلگی سراغ اکثر افراد میاد ولی من واقعا دیگه زدم اون ته ته‌اش.



تو اینطور موارد اکثرا نمیدونم که چیکار میخوام بکنم و یه حالتی شبیه به منگی دچار میشم (البته هوش عمومیم سر جاشه)، یه حس نوستالوژی درون‌گرا، شاید میتونه از خستگی هم باشه، خیلی دلم میخواست قالبی رو که ترجمه‌اش رو شروع کردم و تموم کنم بذارم تو وبلاگ تا استفاده بشه ازش، ولی واقعا حسش نیست (اسکرین شاتش عکس پایینی).



اگه جمله "یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد، طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم ..." رو بلد نبودم میرفتم جلوی یه نفر رو میگرفتم تو خیابون که هی بیا حرف بزن من گوش کنم.

بدبختیم اینه که وقتی اینجور میشم فقط میتونم بنویسم، اصلا دیگه حس حرف زدن هم تو جونم نیست،  اگه یکی باشه که حرف بزنه (کلا از هر چی، در و دیوار و کلاغ رو سیم تیر برق تا آخرین ورژن کیک‌پی‌اچ‌پی) خیلی زود حس میکنم که خوبم، نمیدونم حس کردی یا نه، اکثرا وقتی میخوان درد و دل کنن از بدبختی‌هاشون میگن و این خودش باعث شادی روحت میشه، نه به خاطر اینکه اونا بدبختن، به خاطر اینکه حس میکنی که تو تنها آدم رو زمین نیستی.

میگم چقدر خوب بود آدما هم مثه سیستم عاملا بودن، من پریروز سیستمم رو کامل آپدیت کردم، بازم الان میگه که ۱۲ آپدیت داره، راحت!، عین خیالشم نیست که منم آدمم :)) بعضی وقتا خوبه این دیواری که آدم خودش برا خودش ساخته رو خراب کنه، شاید بار اول از دیدن نور آفتاب یه کم اذیت بشه ولی چیزی که هست اینه که اونوخت خودشه، نه کس دیگه‌ای!



یه چیز جالبی هم که فهمیدم اینه که آدم میتونه همزادپندار داشته باشه، حالا این همزادپندار هم کلمه‌ایه که خودم الان اختراع کردم، الان من مطمئنم که اگه من حوصله ندارم هستن دوست‌هایی که اونا هم عین من همین الان حوصله ندارن (ولی شاید نشون ندن) و همونا وقتی که من شادم همونوقت شادن، نمیدونم سرور اصلی این موضوع کجاست که همه این همزادپندارها از اونجا می فهمن که باید چیکار کنن ولی میدونم که هست.

نمیدونم شما هم از نوشتنم می فهمید که حالم سرجاش نیست یا نه :)) الان میرم که برم بشینم آنالیز بخونم، خیلی دوست دارم امروز دیگه تموم شه.

راستی الان شما چی حسی دارین؟