بعد از ماجرای من با آرزو، چندتا از دوستایی که از اوضاع و احوال من و آشفتگی و همه اینا خبر داشتن، سعی کردن تا منو از این حال و هوا بیارن بیرون، یکی از روشهایی که اونا انتخاب کردن پیدا کردن دوست دختر برا من بود. اینکه میگم پیدا کردن برا اینه که من هیچوقت (شاید بهتره بگم اکثر اوقات) دنبال این طور کارایی نبودم و شاید هم دلیلش این بوده که عرضهاش رو نداشتم (به هر حال نداشتم).
البته اعتراف میکنم که با دختر رابطه داشتم، ولی نه رابطهای که بشه گفت دوست دختر، دوست پسری، بیشتر رابطه خواهر و برادری بوده (حالا یه نفرم بیشتر نبوده، فکر نکنین خواهشا یه کوه دوست دختر برام ).
داشتم اعتراف میکردم، آقا بندهخداها پیدا میکردن اما من نمیتونستم رابطه رو برقرار کنم، بر چی مثلا؟، مثلا یارو میخواست دستش رو بگیرم اونوخ من؟، پسر حاجی!، این بود که نمیگرفتم و رابطه به هم میخورد
، یکی گفت بریم تو خیابون بگردیم
به بهونهی اینکه مگه وقت الکیه که هدر بدم نرفتم
، خلاصه تا اینجا کشید که بندهخداها دوستام دیگه گفتن برو بمیر که تو اصن دوستدخترت همون کامپیوتره
.
ولی همیشه برا خودم تنها یه دلیل داشتم!، اونم این بوده:"من که اون دختره رو نمیخوام که باهاش ازدواج کنم، بهشم که نمیشه مستقیم گفت هوی یارو، تو دوست دخترمی نه زنم!، حالا گیریم دختره به من دل بست، بعد از چند وقت که دوستی تموم شد (مثلا ۶۴ سال)، اونوخ منم خواستم ولش کنم، این بدبخت باید چیکار کنه؟، کی جواب این ضربه روحی رو میده؟". با این استدلال هنوز نتونستم یه دوستدختر پیدا کنم.
حالا اگه یکی باشه و که خودشم بدونه که تنها دوست دختره و کار حرومی هم نخواد بکنه و دوست داشته باشه برنامهنویسی یا لینوکس یادبگیره میشه گوشهاش پنج دقیقه هم باهاش حرف زد ولی اینکه آدم وقت خودش رو با اینجور چیزا هدر بده به نظر من خریت محضه.
عموما هم فک کنم که تو ایران اینطور باشه که هرکی سر از تخم در آورد میره دنبال دوست دختر (یا دوست پسر برا خانوما).
به نظر شما اصن لازمه که آدم قبل از ازدواج با یه جنس مخالف رابطه دوستی داشته باشه؟
پ.ن:لطفا در نظرسنجی در رابطه با همین موضوع که در اینجا ترتیب داده شده شرکت کنید.
آرزوی من!
امروز بعد از سالیان تو را به یاد میآورم،
انگار روزها تکرار میشوند و تو میآیی و من از این خواب شوم بیدار میشوم.
و چه روزهایی که میگذرد و باز من در این هجمه غم، شادی سکوت را فریاد میکنم.
و تو میآیی، همان هنگام که عصر شیرین جان دادن فرا رسیده و است و من بیدار میشوم،
همان هنگام که تو میآیی.
ای کاش زود بیایی که سیرم از این زندگی سیاه شیرین.
و میگذرد،
میگذرد این روزها که نبودی و باز آن روزها که نخواهی بود.
و میبینم من،
می بینم که تو آمدهای و شاخهای گل بر دست داری و من باز به یاد تو میخوانم آواز روزهای بودن را،
و ای کاش تو میدیدی،
میدیدی که چه شادم آن هنگام که میخوانی برای این دل خسته و سر، ترانه آمدن بهار را.
آرزوی من!
و امروز، این منم، من تنها،
و روزهایی که گذشت و باز من، تنها بودم،
و روزهایی که میآید و باز من تنهایی را زمزمه میکنم،
و امروز که تو رفتی و باز این شعر عاشقانه سپید را سرودی.
ای کاش میآمدی تا دل دیگر بهانه نگیرد که تو نیستی،
که تو نیستی و تنهایی بر دلت مبادا فشار آورد که جانم بر نفست بسته است.
امروز بعد از سالها می سرایم ترانه با تو بودن،
با تو ماندن،
و با تو مردن.
من به وسعت آسمان، به ستارهی مغربی نگاهت، به درخت گوژپشت اقاقیا، همان درخت که در دیدنت به آن تکیه میکردم و امروز سر ندارد و به دوستیم با باران اعتماد دارم که همه به من گفتند : "تو میآیی!".
پ.ن:با GIMP داشتم رو عکس بالا راه میرفتم که نوشتنم اومد، دیدم همهاش تو عکس جا نمیشه، آوردمش تو وبلاگم.