مولای من سلام
امروز جشن تولد توست!
نمیدونم از کجا منو می بینی ، ولی هر کجا که هستی این روز رو بهت تبریک میگم.
آقای من!
درسته که آرزوم منو تنها گذاشت ، ولی باز تو خودت هواشو داشته باش.
تو می آیی ...
حتی اگر من نباشم!
مهدی جان ، سلام ...
خیلی دلم برایت تنگ شده است، نمیدانم از کجا نظاره گر من هستی.
من باز آمدهام تا به تو گویم ، عهد و پیمانم را فراموش نکردهام ، اگر بر لب نام تو نداشتهام دلیل بر بی وفایی دلم نبوده است!
تو میدانی که چه شبها با نام و یاد تو سر بر بالین گذاشتهام و چه جمعههایی با آرزوی دیدار تو به سوی ندبه شتافتهام.
نمیدانم!
پس آخر کی دل مرا باز تو پس میگری؟ ، آیا به یاد نداری که قول دادم یار تو باشم؟
این است رسم پیمان با دوست؟ ، من رفتهام ، تو نباید از من سراغ گیری؟
نمیدانم با گفتن این جمله مرا خواهی بخشید یا نه ، ولی می گویم ...
مولای من! ، دوستت دارم!
مولای من سلام
نمیدانم دیگر با چه رویی به سراغ تو بیایم ، از همان روز که تو را با یک نگاه پوچ به باد فراموشی دادم ، حس کردم که تو را در زندگی کم دارم.
از همان روز که ندای مانده ام در کوچه های بی کسی تو را شنیدم ، با خود گفتم که دیگر من یار تو خواهم شد ، اما افسوس ...
میدانم که تو نیز قلم سرد مرا احساس میکنی و میدانی که این نوشته از نوشته های جانسوز من تنها در فراق تو بسیار فاصله دارد و میدانی که قلبم بدجور از جفای زمانه شکسته است.
آقای من!
این سخن گفتن رسمی مرا دیوانه میکند ، نمیدانم چرا من تنها دیگر عاشقانه نمی نویسد؟
تو کمکم کن که بسیار تنها مانده ام ، تو!
مانده ام در کوچه های بی کسی ...