آرزوی من!
امروز بعد از سالیان تو را به یاد میآورم،
انگار روزها تکرار میشوند و تو میآیی و من از این خواب شوم بیدار میشوم.
و چه روزهایی که میگذرد و باز من در این هجمه غم، شادی سکوت را فریاد میکنم.
و تو میآیی، همان هنگام که عصر شیرین جان دادن فرا رسیده و است و من بیدار میشوم،
همان هنگام که تو میآیی.
ای کاش زود بیایی که سیرم از این زندگی سیاه شیرین.
و میگذرد،
میگذرد این روزها که نبودی و باز آن روزها که نخواهی بود.
و میبینم من،
می بینم که تو آمدهای و شاخهای گل بر دست داری و من باز به یاد تو میخوانم آواز روزهای بودن را،
و ای کاش تو میدیدی،
میدیدی که چه شادم آن هنگام که میخوانی برای این دل خسته و سر، ترانه آمدن بهار را.
آرزوی من!
و امروز، این منم، من تنها،
و روزهایی که گذشت و باز من، تنها بودم،
و روزهایی که میآید و باز من تنهایی را زمزمه میکنم،
و امروز که تو رفتی و باز این شعر عاشقانه سپید را سرودی.
ای کاش میآمدی تا دل دیگر بهانه نگیرد که تو نیستی،
که تو نیستی و تنهایی بر دلت مبادا فشار آورد که جانم بر نفست بسته است.
امروز بعد از سالها می سرایم ترانه با تو بودن،
با تو ماندن،
و با تو مردن.
من به وسعت آسمان، به ستارهی مغربی نگاهت، به درخت گوژپشت اقاقیا، همان درخت که در دیدنت به آن تکیه میکردم و امروز سر ندارد و به دوستیم با باران اعتماد دارم که همه به من گفتند : "تو میآیی!".
پ.ن:با GIMP داشتم رو عکس بالا راه میرفتم که نوشتنم اومد، دیدم همهاش تو عکس جا نمیشه، آوردمش تو وبلاگم.