من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

آرزو روزت مبارک!

کسی را دوست دارم که ماه‌هاست از پیشم رفته،
اما من باور نکردم

در ته مانده‌های ذهنم بانویی را پنهان کرده‌ام

که هیچگاه دوستم نداشت

هیچ وقت لبخندی واقعی

حتی قطره‌ای اشک

یا شاید لحظه‌ای انتظار

برایم نداشت

برای چه هنوز دوستش دارم نمی دانم

ولی هنوز هم توی تک‌تک قطره‌های بارون خاطرات روزهای بودنش را می بینم ...

بدبختی اینه!

بدبختی اینه که اولین بار یه اسم رو برا خودت انتخاب کرده باشی و همه فهمیده باشن که من تنها کیه، اونوقت نمیتونی اجتماعی بنویسی و کامنت بذاری کامنت بخوای

بدبختی اینه که تو آسمون اون ستاره‌ای رو بخوای که از همه پرنور تره، اونوقت همه اون ستاره رو میخوان و شاید هیچ‌ وقت به ستاره‌ای که میخواستی نرسی

بدبختی اینه که مجبور باشی به هر کی میرسی به زور بخندی اونوقت اگه نخندی میگن یارو چش بود؟

بدختی اینه که مجبور باشی تا اخر عمر آرزوت رو تو سینه‌ات حبس کنی، اونوقت اگه کسی بفهمه دیگه واویلا!

بدبختی اینه که آدم یه موجود اجتماعیه و نمیشه هیچ جوری این اجتماعی بودن رو ازش گرفت.


زندگی بدبختیه!

کشف نور

درست نمیدونم چه کسی نور رو کشف کرد، راستش رو هم بخوای اصلا نمیخوام بدونم، ولی میتونم در مورد فلسفه کشف نور یه توضیح بلند و بالا ارائه بدم.

اجازه بدین یه خورده مقدمه چینی کنم، ساعت حدودای 2 نصفه شبه، اصلا خوام نمیاد، از ساعت یازده و نیم که اومدم خونه تا 1 داشتم رو حیاط راه میرفتم، این چند روزا آرزو داره بدجور دیوونه ام میکنه، خسته شدم، از این که اون تو خیال خودش با یارو خوش باشه و من اینجا تو فکرش به شمردن موهایی که داره از سرم میریزه مشغول باشم،

دلم میخواد منطقی باشم، هرچند که با این اوضاع و احوالی که الان دارم بعید میدونم بتونم باشم،

بعضیا، اومدم بنویسم بعضیا خیلی خوشن، دیدم اصلا به موضوع ربطی نداره، اصلا ولش.

یه ساعت و نیم تو تاریکی رو حیات (حالا نمیدونم حایت با ت یا با ط، اصلاحش با خودتون) راه میرفتم،

حالا اومدم نشستم پشت کامی، نگاه مانیتور میکنم، بهم میگه : "نگاه داره؟، قورباغه چندتا پا داره؟"، تنها روشنایی اتاق همین نور مانیتوره،

تو این شهری که همه جک و جونوری میشه توش پیدا کرد پشه های ریز هی خودشون رو میزنن به مانیتور، چند دقه پیش یکیشون رفت تو دهنم ولی خوب، بیرونش آوردم و از مرگ حتمی نجاتش دادم،


فلسفه کشف نور این بود که یکی بوده، یه آرزویی داشته، میخواسته هیشکی از تنهاییش خبر نشه گشته ببینه کی هیشکی کارش به اون یکی نیست، دیده وقتی نور نیست، این شده که نور کشف شده.

الان از حفظ دارم تایپ میکنم، چون اصلا صفحه کلید معلوم نیست، با آزمون و خطا موقعیت یه کلید رو پیدا میکنم، انگار اصلا تو دنیا نور نیست.


آرزو،

گم میشی تو این دنیای تاریکا!

از من گفتن،

برگرد ...