من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

وقتی عکس هم کم می‌آورد


آرزوی من!

امروز بعد از سالیان تو را به یاد می‌آورم،
انگار روزها تکرار میشوند و تو می‌‌آیی و من از این خواب شوم بیدار میشوم.
و چه روزهایی که میگذرد و باز من در این هجمه غم، شادی سکوت را فریاد میکنم.
و تو می‌آیی، همان هنگام که عصر شیرین جان دادن فرا رسیده و است و من بیدار میشوم،
همان هنگام که تو می‌آیی.
ای کاش زود بیایی که سیرم از این زندگی سیاه شیرین.
و میگذرد،
میگذرد این روزها که نبودی و باز آن روزها که نخواهی بود.
و می‌بینم من،

می بینم که تو آمده‌ای و شاخه‌ای گل بر دست داری و من باز به یاد تو میخوانم آواز روزهای بودن را،

و ای کاش تو می‌دیدی،

می‌دیدی که چه شادم آن هنگام که میخوانی برای این دل خسته و سر، ترانه آمدن بهار را.

آرزوی من!

و امروز، این منم، من تنها،

و روزهایی که گذشت و باز من، تنها بودم،

و روزهایی که می‌آید و باز من تنهایی را زمزمه میکنم،

و امروز که تو رفتی و باز این شعر عاشقانه سپید را سرودی.

ای کاش می‌آمدی تا دل دیگر بهانه نگیرد که تو نیستی،

که تو نیستی و تنهایی بر دلت مبادا فشار آورد که جانم بر نفست بسته است.

امروز بعد از سالها می سرایم ترانه با تو بودن،

با تو ماندن،

و با تو مردن.

من به وسعت آسمان، به ستارهی مغربی نگاهت، به درخت گوژپشت اقاقیا، همان درخت که در دیدنت به آن تکیه میکردم و امروز سر ندارد و به دوستیم با باران اعتماد دارم که همه به من گفتند : "تو می‌آیی!".


پ.ن:با GIMP داشتم رو عکس بالا راه میرفتم که نوشتنم اومد، دیدم همه‌اش تو عکس جا نمیشه، آوردمش تو وبلاگم.

وبلاگ من تنها

این عنوان حداقل دو فایده داره، اولیش اینه که تو گوگل جان بهتر میتونن من تنها رو پیدا کنن، دوم اینه که یه عنوان مطلب خالی نیست.

دو سه روز هست که بدجور گیر دادم به وبلاگ خودم، خودم خیلی خوشم اومده از وبلاگم، از قالبش، از سبک نوشتنم، از نظرات دوستام، خیلی دلم میخواد روزی بیاد که وبلاگم عمومی تر بشه و نظر بدم و نظر بدن و خلاصه شور و حرارت و انرژی و دوستی، برای توضیحات بیشتر باید عرض کنم که من خودم رو هاست شخصی یه وبلاگ دیگه دارم که تو اون از فناوری و لینوکس و از اینا می نویسم، شکر خدا اونجا بازدید کننده خوبی داره و رنکش هم تو گوگل سه هست، ولی میدونید، صفا و صمیمیتی که اینجا برام داره اونجا اصلا نداره، اینجا میشه چند ساعت بشینی از درد دلت بگی، وبلاگ دوستات رو ببینی، دوست تازه پیدا کنی، براشون کامنت بذاری و حرف دلت رو بگی، برات کامنت میذارن، مدیرای سایتش هم وبلاگ دارن توش می نویسن و با کاربراشون خوبن، میشه گفت اینجا شده برام یه مدینه فاضله، با اینکه هیچی نداره ولی همه چی داره، کامنت یه دوست می ارزه به کل هاست و وردپرس روش و تمام پلاگیناش.

خیلی دلم میخواد به این جامعه کمک کنم اما نمیدونم چطور، ممنون میشم اگه تو نظرات کمکم کنید، من طراحی قالب رو یه کم بلدم (نمونه اش قالب همین وبلاگ خودم)، اگه کسی قالبی میخواد بگه تا در اسرع وقت با کمال میلم تحویل بدم، ممکنه یه کم دیر بشه، ولی آخرش تحویل میدم.

نکته قبل از نکته آخر اینکه میخوام هر پنجشنبه (یا جمعه) به صورت منظم این وبلاگ رو آپدیت کنم، شاید بیشتر هم بشه ولی از خدا میخوام که هر پنجشنبه بشه، از شما هم میخوام که منو به عنوان یه دوست تو جمعتون بپذرید.

الان تو گوشه اون وبلاگم سخن تصادفی نوشته: "دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز"، ولی من میگم: "دوست واقعی کسی است که حتی ندیده، قلب تو را لمس کند. متا افلاطون".

نکته آخر اینکه این گل رز دزدی از گوگل هم تقدیم به همه ی شما، چه اونایی که روزی باهاشون دوست بودم و امروز نمیدونم چیکار میکنن، چه شمایی که اتفاقی اومدی تو وبلاگم و چه شمایی که میخوایم دوستای خوبی برا هم باشیم.


بدبختی اینه!

بدبختی اینه که اولین بار یه اسم رو برا خودت انتخاب کرده باشی و همه فهمیده باشن که من تنها کیه، اونوقت نمیتونی اجتماعی بنویسی و کامنت بذاری کامنت بخوای

بدبختی اینه که تو آسمون اون ستاره‌ای رو بخوای که از همه پرنور تره، اونوقت همه اون ستاره رو میخوان و شاید هیچ‌ وقت به ستاره‌ای که میخواستی نرسی

بدبختی اینه که مجبور باشی به هر کی میرسی به زور بخندی اونوقت اگه نخندی میگن یارو چش بود؟

بدختی اینه که مجبور باشی تا اخر عمر آرزوت رو تو سینه‌ات حبس کنی، اونوقت اگه کسی بفهمه دیگه واویلا!

بدبختی اینه که آدم یه موجود اجتماعیه و نمیشه هیچ جوری این اجتماعی بودن رو ازش گرفت.


زندگی بدبختیه!

گمشده من

بدجور خیال اذیتم میکنه؛ با اینکه به قطع یقین رسیدم که این آرزو، اون آرزو نیست، ولی بازم این کورسوی روشن شده تو دلم داره تمام وجودم رو به آتیش میکشه،

آرزو بالاخره برام کامنت گذاشت، خدا خیرش بده بلاگ اسکای رو، IP نظردهنده رو ثبت میکنه، IP رو زدم دیدم مال اونجایی که الان آرزوی من اونجاست، این نیست، یعنی این آرزویی که الان اینجاست، اونجا نیست؟، یا اون آرزویی که الان اونجاست، اینجاست؟، نمیدونم!

فقط میخوام فکر کنم و از تو وقت میخوام تا به یه نتیجه ای برسم، میدونم که آرزوی من، من تنها رو میشناسه، میدونم که الان باید دانشگاه باشه، میدونم که دانشگاه از VPN استفاده میکنه، نمیدونم این آرزو، آرزوی من هست یا نه؟!

میریم تا روی الگوریتم هایی که هیچ وقت نتونستم براشون برنامه بنویسم، فکر کنم،

ای کاش دنیا مثل پاسکال بود، اگه متغیری تعریف نشده بود با واضحیت هر چه تمام تر میگفت که این تعریف نشده و میشد با Watchش رد همه چیو زد.

تو این دنیایی که شبیه پایتونه، مگه میشه زندگی کرد؟

همه چیزش تو یه صفحه سفید gedit شروع میشه، خودش برا خودش متغیر تعریف میکنه، یه روز تو گوشیه، یه روز تو کامپیوتر، یه روز تو PSP، آخرشم عمر آدم تموم میشه و نمی فهمه کجا به بازیش گرفته،

آرزو برای کامپایلر دل ساده من، یه متغیر تعریف شده اس، از همونا که تو پاسکاله، اگه نباشه زندگیم واضح خطا میده و میگه : "متاجون، شرمنده!، آرزوت کو؟"،

حالا نمیدونم چرا همه میخوان این سورس پاسکال رو به پایتون پورت کنن.

خدا بازم خودت هوامو داشته باش.

شاید گمشده من ....................

من هنوز باور نکرده ام ...

و این منم، من تنها !

من و من تنها

دیشب اولین کاری که کردم رفتم کلوب، از بیکاری شروع به گشتن در کلوب کردم، برای هر نقاشی 10 دقیقه وقت گذاشتم، اون نقاشی کادو تولدم رو بیشتر نگاه کردم، آخه خیلی دوستش دارم.

نه!

فایده ای نداشت!

جستجوی افراد رو زدم و اسمت رو بین این همه آدم جستجو کردم، نه دیشب، کار هر شبم همینه، باید دنبالت بگردم، وگرنه خوابم نمیبره، شاید اثری ازت پیدا شد.

ولی امشب خودت رو دیدم، نمیدونم چرا، ولی هر وقت می بینمت خشکم میزنه،

اگه یکی از دلم خبر داشته باشه میگرده دور و بر تا پیدات کنه، آخه تنها تویی که میتونی اینطور منو جذب خودت کنی.

ای کاش زندگی دکمه برگشت داشت، اونوقت زندگیم بدون هیچ ابزاری خوب بود، ای کاش اون خاطره دوباره تکرار میشد، درسته که من صبرم زیاده ولی بی تو بدون خیلی برام سخته.

آرزو، امشب دوباره دلم بدجور برات هوایی شده ...

و این منم، من تنها!

هرچی خدا بخواد!

خواستم بگم:

do{

 printf("Enter a number that you want to live on earth\n");

 scanf("%f",&age);

 for (i=0;i<=age;i++)

   (float) printf("Happy brithday, You now have %f years old!\n",i);}

while (age!=0);

دیدم اینطور فایده نداره، زندگی تکراری میشه، اصلاح کردم:

printf("Enter an number that you want to live on earth\n");

scanf("%d",&age);

for (i=0;i<=age;i++)

  printf("Happy brithday, You now have %d years old!\n",i);

دیدم حال نمیده، اگه بدونم چندسال زنده ام که زندگی اصلا هیجانین داره، مجبور شدم:

#include

main() {

  float i,when_god_want;

  for (i=0;i<=when_god_want;i++)

   (float) printf("Happy brithday, You now have %f years old!\n",i);

  printf("Alone-Man died on %d\nAlone-Man never forget his Wish!",i);

 }

اینجوری خیلی بهتر شد :).

دوباره می نویسم

و این منم، همان من تنها.

آمدم تا دوباره بنویسم، از روزانه هایم، از این که دنیا را چیزی ندیدم که ارزش تماشا داشته باشد.

و این منم، همان من تنها.

همان من تنها ولی تنهایی که امروز دیگران میدانند این تنها کیست.

و این منم!

امید دارم که شاید نفرینش در حق من به اجابت برسد.

تا شاید از آن بدی که نکرده ام او شاد شود.

و این منم، من تنها!

و این منم ...

حالم خیلی خوبه، احساس میکنم میتونم یه فیل ۶۰ تنی رو بلند کنم، صدای بارون که به پشت پنجره میخوره بهم احساس خوبی داده، دلم برای شادی تنگ شده بود، براش نظر دادم، تو میل باکسم ۱۲۰ ایمیل بود، با حوصله همش رو خوندم، قالب بلاگم خراب شده بهش خندیدم، دلم میخواد برم یه لیوان آب پرتقال رو با صدای تمام قورت بکشم و من خوبم!

آرزوی من!

ای کاش تو بودی تا در این حال خوبم با هم به تماشای یه فیل ۶۰ تنی در زیر بارون میشستیم و با هم برای شادی نظر میفرستادیم، با هم میلم رو چک میکردیم و با هم به قالب بلاگم می خندیدیم و ای کاش میشد که با هم دوباره آب پرتقال میخوردیم و تو کجایی؟

آرزوی از دست رفته‌ام ...

در این دنیا همه‌ی خوبی‌ها رنگ تو را دارند و همه با نام تو بهترین‌ها را میخواهند، اما من، منِ تنها، آیا انصاف است که تو را نداشته باشم؟

آرزو ،کاش بر میگشتی ...

تمام آرزویم بازگشت توست.

و من خوبم!

سلام

خدا سلام

این بار دوممه که از اینجا بهت سلام میکنم ، نمیدونم امشب چم شده ، خیلی دلم گرفته ، خدا خیلی دلم برات تنگ شده ، نمیدونم امشب چرا اینطور شدم؟

خدای من!

تو بهترین دوست من در تنهایی‌هامی ، خدا نمیتونم هیچی بنویسم.


خدا بازم خودت هوامو داشته باش ...

لینوکس ، من ، تو و سرمایه

همه بهم میگفتن لینوکس بده! ، چون داره از فلسفه کمونیسم استفاده میکنه ، از جادی پرسیدم ، گفت : پسرجان بور حال کن که خربزه عشق کیلویی پرتقال فروش نداره! ، دیدم بازم مثل همیشه همه اشتباه میکردن.

نمیدونم چرا همه همیشه اشتباه میکنن.

یه روز همه اشتباه کردن و گفتن : برنامه‌نویسی بدردت نمیخوره ، برو دنبال گرافیک ، نتیجه‌اش این شد که الان نه برنامه‌نویسی بلدم نه گرافیک.

یه روز همه اشتباه کردن و گفتن : ای بابا! ، هک به چه دردت میخوره ، برو دنبال برنامه‌نویسی ، نتیجه‌اش این شد که الان نه هکرم نه برنامه‌نویس.

یه روز همه اشتباه کردن گفتن : چیه میخوای هاست بفروشی ، برو دنبال هک ، نتیجه‌اش این شد که الان حتی برای خودمم ۵ مگ فضا ندارم! و البته هکرم نشدم.

دیروز همه اشتباه کردن و بهم گفتن : فلانی! ، لینوکس چه صیغه‌ایه ، نکنی داری کمونیسم میشی ولی این دفه جادی بهم گفت نه!

گل من!

ای کاش اون دفه که همه بهم گفتن که عشق دیگه خریداری نداره ، عالم عشاق هم یه جادی داشت که بهم میگفت : نه! ، برا اونی که بخواد داره!

تو!

الان از تمام وجودم با دستور sudo -s دارم برات می نویسم ، ای کاش میدانستی که این راه در دشت است.

تو میپنداری که من گرفتار سلطه بیلم اما تو در پناه لایسنس راه میروی ، امروز و فرداست که جی‌پی‌الی بیاید و جایت را بگیرد.

تو رفته‌ای ، من هنوز باور نکرده‌ام!