من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

صبر

آرزوجان سلام

از روزی که تو رفتی 654 روز میگذره ، آره درست دیدی 6 و 5 و 4.

اگه به صفحه کلیدت نگاه کنی و به قسمتی که بهش میگن کلیدهای ماشین حسابی ، می بینی که این عددها در یه ردیفن .

همه بهم میگن چرا خودم رو اذیت میکنم و هنوز تو رو دوست دارم ، ولی من که اصلا از با خیال تو بودن اذیت نمیشم ، اگه دوست داشتن تو نبود الان معلوم نبود کجا بودم...

آرزو!

به خدا دلم برات تنگ شده ، اینقدر که اگه الان امکانش بود بلند بلند گریه میکردم ، نمیدونم که اصلا الان به من فکر میکنی یا نه ، ولی من همیشه به فکر توام.

گل من!

6 و 5 و 4 که عددی نیستن ، حتی اگه صفحه کلیدم یه ماتریس بشن و بخوان دترمینانی اندازه کل دنیا داشته باشن ، من اونو بالا مثلثی میکنم.

من هنوز دوست دارم ، ازت خواهش میکنم برگرد ...

تو رفتی ولی هنوز باور نکرده‌ام ...

برنامه‌نویس

برنامه نویس

new project = project

new world = Arezoo

i =alone-man

;alone-man=mane-tanha

if new world Writeable

then

i write come back new world

elseif

send request to wirte new world

else

i die

end project

end new world

close & end i

مهدی بیا!

مهدی بیا

مولای من سلام

امروز جشن تولد توست!

نمیدونم از کجا منو می بینی ، ولی هر کجا که هستی این روز رو بهت تبریک میگم.

آقای من!

درسته که آرزوم منو تنها گذاشت ، ولی باز تو خودت هواشو داشته باش.

تو می آیی ...

حتی اگر من نباشم!

من میرم

آرزوی من کجایی ؟
آرزوی من!
روزها به پایان میرسد ، اما تو رفتی.
دلم خیلی برات تنگ شده ، یاد تو داره نابودم میکنه ، اما انگار که تو نمی فهمی!
روزها به پایان میرود و من همچنان در آرزوی تو هستم ...
پس تو کجایی؟
در آن نفس که بمیرم ، در آرزوی تو باشم
به آن امید و دهم جان که خاک کوی تو باشم

سلام

به تو ای دوست....

سلام

دل صافت...

نفس سرد مرا آتش زد،

کام تو نوش و دلت، گلگون باد،
به تو از خویش بگویم که مرا بشناسی:

روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،

یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،

ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،

چه کنم با غم خویش؟

که گهی بغض دلم می ترکد،

دل تنگم ز عطش می سوزد،

شانه ای می خواهم که بگذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم،

ولی افسوس که نسیت.

کاش می شد که من از عشق حذر می کردم یا که با این زندگی سوخته سر می کردم،

ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی!

ز چه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟

من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم، بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم؟

ای فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدی،

به کدامین گنه آخر تو به من مشت زدی؟

کاش می شد که زمین جسم مرا می بلعید،

کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید،

آه ای دوست!

که دیگر رمقی در من نیست،

تو بگو داغ تر ار آتش غم دیگر چیست؟

من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.

دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار. 

خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم مگر این غم ز سرم دور شود ولی افسوس نشد،

ولی افسوس نشد...

-----------------------------------------

کپی کردم از شادی (و خود شادی جان کاملش کرد) == وبلاگش-خلوت دل

قانون پایستگی عشق

عشق یه جوشش درونیه ! همیشه با ماست ! پایستگی داره ! مثل انرژی که پایسته است و فقط از حالتی به حالت دیگه تغییر می کنه .نه به جود می یاد نه از بین می رود !عشق هم همین طوره ! عشق ماندگاره و پایسته فقط از فردی به فرد دیگه تغییر پیدا می کنه!
عشق تجربه نیست !‌قسمتی از وجود و زندگیه !


اصل قانون پایستگی عشق در موارد بالا اشکال دارد (قرمز ها) :


مثل : عشق اصلا مانند ندارد ، این که به فردی عادی در خیابان بگویی من عاشقم میگوید : بیچاره! و اگر به روحانی بگویی ، میگوید : استغفرالله!‌،پسرم توبه کن! و به یک معلم : روزی که کنکور دادی از عشقت پشیمان خواهی شد و نیز اگر از تک تک فرزندان آدم ب‍رسی جوابی متفاوت خواهند داد ، پس عشق مانند و همتا ندارد.

همین طوره : چیدمان این که همین طوره ، بر اساس مثل است و چون در بالا مثل رد شد ، پس همینطور نیست!!!

فقط از فردی به فرد دیگر تغییر پیدا میکنه : اگر از روحانی قسمت مثل می‍پرسیدید به شما می گفت : پ‍سرم ، این هوس است نه عشق! ، عشق دودمان انسان را به باد خواهد داد و با معشوق یکی خواهد ساخت ، پس تو اگر خودت نباشی دیگر عاشق کس دیگر نخواهی شد ، بلکه تنها او را دوست خواهی داشت.

قسمتی از وجود و زندگیه : در عشق اصلا وجود و زندگی معنایی نخواهد داشت ، در پروانه‌ بی پروای عطار داریم :

دیگری برخواست میشد مست مست

پای   کوبان   بر    سر   آتش نشست

دست   درکش   کرد   با   آتش    هم

خویشتن  گم  کرد و  با او خوش به هم

چون  گرفت  آتش  ز  سر  تا  پای  او

سرخ   شد   چون   آتشی  اعضای  او

وقتی عاشق شدی دیگر زندگی کردن معنایی نخواهد داشت ، عشق با هر چه زندگی کردن است در تضاد است ، آیا عاشق از خوشی های روزگار به جز با معشوق بودن چیزی خواهد فهمید؟


ایده قضیه پایستگی عشق در اصل از چیستاست == وبلاگش

آخر کی؟

مهدی جان ، سلام ...

خیلی دلم برایت تنگ شده است، نمیدانم از کجا نظاره گر من هستی.

من باز آمده‌ام تا به تو گویم ، عهد و پیمانم را فراموش نکرده‌ام ، اگر بر لب نام تو نداشته‌ام دلیل بر بی وفایی دلم نبوده است!

تو میدانی که چه شب‌ها با نام و یاد تو سر بر بالین گذاشته‌ام و چه جمعه‌هایی با آرزوی دیدار تو به سوی ندبه شتافته‌ام.

نمیدانم!

پس آخر کی دل مرا باز تو پس میگری؟ ، آیا به یاد نداری که قول دادم یار تو باشم؟

این است رسم پیمان با دوست؟ ، من رفته‌ام ، تو نباید از من سراغ گیری؟

نمیدانم با گفتن این جمله مرا خواهی بخشید یا نه ، ولی می گویم ...

مولای من! ، دوستت دارم!

مثل من

یکی بهم گفت : ای کاش میتونستم مثل تو دوری عشق رو تحمل کنم ...

نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم ، یعنی من چه حرکتی داشتم که فکر می کنین من از عشق دورم؟

شاید این که خنده ای بر لب دارم و دنیا رو صورتی میبینم باعث این فکر شده ، اما ای کاش یکی از درون من خبر داشت! ، همواره حس ذوب شدن و سوختن تعداد نفس هایم را به شماره انداخته است ...

گل من! ، در این شب های پرستاره کویر مگر من جز تو کسی در آسمان می بینم؟

این شب ها به یاد خوش ترین روزهای زندگیم تو را از میان کهکشان جستجو میکنم ، تا شاید تو از میان آن راه سپید به سوی من آیی.

آرزوی من!

من خودم را با تو می بینم ، هر شب من با سوختن عشق تو و هر روز من با گردیدن به دور نامت شب میشود ، آیا تو دیگر گردش شب و روزی برای من باقی گذاشته ای؟

من تو را با خود میبینم ، نمیدانم چرا مردم مرا تنها فرض کرده اند؟

من هنوز باور نکرده ام ...

ماندی و نماندم

مولای من سلام

نمیدانم دیگر با چه رویی به سراغ تو بیایم ، از همان روز که تو را با یک نگاه پوچ به باد فراموشی دادم ، حس کردم که تو را در زندگی کم دارم.

از همان روز که ندای مانده ام در کوچه های بی کسی تو را شنیدم ، با خود گفتم که دیگر من یار تو خواهم شد ، اما افسوس ...

میدانم که تو نیز قلم سرد مرا احساس میکنی و میدانی که این نوشته از نوشته های جانسوز من تنها در فراق تو بسیار فاصله دارد و میدانی که قلبم بدجور از جفای زمانه شکسته است.

آقای من!

این سخن گفتن رسمی مرا دیوانه میکند ، نمیدانم چرا من تنها دیگر عاشقانه نمی نویسد؟

تو کمکم کن که بسیار تنها مانده ام ، تو!

مانده ام در کوچه های بی کسی ...

یادته؟

نمیدونم الان چیکار میکنی ، ولی اینو میدونم که آدرس بلاگ جدیدم رو نداری ، من اینجا غریبم ، هیچ کسی دوروبرم نیست ،‌اینجا هم مثل وردپرسه ، هیشکی کار نداره تو داری چیکار میکنی!

یادته یه روز خندیدی و زیر چشم نگام کردی ، رفتی ، تا جایی که چشمم کار میکرد پژو رو دنبال کرد ، ای کاش کارخونه میدونست که تمام زندگی من در اون محصول لعنتیش داره میره ، برای اولین بار اونروز آرزو کردم که ای کاش بابات ژیان داشت!!! ، تا حداقل برا چندثانیه هم که شده بیشتر میدیدمت.

ای کاش بابات اصلا ماشین نداشت ، ای کاش یادت میموند که من تنهایی هم هست ...

هنوز یادته؟