یکی بهم گفت : ای کاش میتونستم مثل تو دوری عشق رو تحمل کنم ...
نمیدونستم چی باید جوابش رو بدم ، یعنی من چه حرکتی داشتم که فکر می کنین من از عشق دورم؟
شاید این که خنده ای بر لب دارم و دنیا رو صورتی میبینم باعث این فکر شده ، اما ای کاش یکی از درون من خبر داشت! ، همواره حس ذوب شدن و سوختن تعداد نفس هایم را به شماره انداخته است ...
گل من! ، در این شب های پرستاره کویر مگر من جز تو کسی در آسمان می بینم؟
این شب ها به یاد خوش ترین روزهای زندگیم تو را از میان کهکشان جستجو میکنم ، تا شاید تو از میان آن راه سپید به سوی من آیی.
آرزوی من!
من خودم را با تو می بینم ، هر شب من با سوختن عشق تو و هر روز من با گردیدن به دور نامت شب میشود ، آیا تو دیگر گردش شب و روزی برای من باقی گذاشته ای؟
من تو را با خود میبینم ، نمیدانم چرا مردم مرا تنها فرض کرده اند؟
من هنوز باور نکرده ام ...