من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

من تنها

دانشجوی ریاضی کاربردی علاقه‌مند به همه چی

موجودی به نام دوست دختر


بعد از ماجرای من با آرزو، چندتا از دوستایی که از اوضاع و احوال من و آشفتگی و همه اینا خبر داشتن، سعی کردن تا منو از این حال و هوا بیارن بیرون، یکی از روش‌هایی که اونا انتخاب کردن پیدا کردن دوست دختر برا من بود. اینکه میگم پیدا کردن برا اینه که من هیچوقت (شاید بهتره بگم اکثر اوقات) دنبال این طور کارایی نبودم و شاید هم دلیلش این بوده که عرضه‌اش رو نداشتم (به هر حال نداشتم).

البته اعتراف میکنم که با دختر رابطه داشتم، ولی نه رابطه‌ای که بشه گفت دوست دختر، دوست پسری، بیشتر رابطه خواهر و برادری بوده (حالا یه نفرم بیشتر نبوده، فکر نکنین خواهشا یه کوه دوست دختر برام ).

داشتم اعتراف میکردم، آقا بنده‌خداها پیدا میکردن اما من نمیتونستم رابطه رو برقرار کنم، بر چی مثلا؟، مثلا یارو میخواست دستش رو بگیرم اونوخ من؟، پسر حاجی!، این بود که نمیگرفتم و رابطه به هم میخورد ، یکی گفت بریم تو خیابون بگردیم به بهونه‌ی اینکه مگه وقت الکیه که هدر بدم نرفتم ، خلاصه تا اینجا کشید که بنده‌خداها دوستام دیگه گفتن برو بمیر که تو اصن دوست‌دخترت همون کامپیوتره .

ولی همیشه برا خودم تنها یه دلیل داشتم!، اونم این بوده:"من که اون دختره رو نمیخوام که باهاش ازدواج کنم، بهشم که نمیشه مستقیم گفت هوی یارو، تو دوست دخترمی نه زنم!، حالا گیریم دختره به من دل بست، بعد از چند وقت که دوستی تموم شد (مثلا ۶۴ سال)، اونوخ منم خواستم ولش کنم، این بدبخت باید چیکار کنه؟، کی جواب این ضربه روحی رو میده؟". با این استدلال هنوز نتونستم یه دوست‌دختر پیدا کنم.

حالا اگه یکی باشه و که خودشم بدونه که تنها دوست دختره و کار حرومی هم نخواد بکنه و دوست داشته باشه برنامه‌نویسی یا لینوکس یادبگیره میشه گوشه‌اش پنج دقیقه‌ هم باهاش حرف زد ولی اینکه آدم وقت خودش رو با اینجور چیزا هدر بده به نظر من خریت محضه.

عموما هم فک کنم که تو ایران اینطور باشه که هرکی سر از تخم در آورد میره دنبال دوست دختر (یا دوست پسر برا خانوما).


به نظر شما اصن لازمه که آدم قبل از ازدواج با یه جنس مخالف رابطه دوستی داشته باشه؟


پ.ن:لطفا در نظرسنجی در رابطه با همین موضوع که در اینجا ترتیب داده شده شرکت کنید.

وقتی عکس هم کم می‌آورد


آرزوی من!

امروز بعد از سالیان تو را به یاد می‌آورم،
انگار روزها تکرار میشوند و تو می‌‌آیی و من از این خواب شوم بیدار میشوم.
و چه روزهایی که میگذرد و باز من در این هجمه غم، شادی سکوت را فریاد میکنم.
و تو می‌آیی، همان هنگام که عصر شیرین جان دادن فرا رسیده و است و من بیدار میشوم،
همان هنگام که تو می‌آیی.
ای کاش زود بیایی که سیرم از این زندگی سیاه شیرین.
و میگذرد،
میگذرد این روزها که نبودی و باز آن روزها که نخواهی بود.
و می‌بینم من،

می بینم که تو آمده‌ای و شاخه‌ای گل بر دست داری و من باز به یاد تو میخوانم آواز روزهای بودن را،

و ای کاش تو می‌دیدی،

می‌دیدی که چه شادم آن هنگام که میخوانی برای این دل خسته و سر، ترانه آمدن بهار را.

آرزوی من!

و امروز، این منم، من تنها،

و روزهایی که گذشت و باز من، تنها بودم،

و روزهایی که می‌آید و باز من تنهایی را زمزمه میکنم،

و امروز که تو رفتی و باز این شعر عاشقانه سپید را سرودی.

ای کاش می‌آمدی تا دل دیگر بهانه نگیرد که تو نیستی،

که تو نیستی و تنهایی بر دلت مبادا فشار آورد که جانم بر نفست بسته است.

امروز بعد از سالها می سرایم ترانه با تو بودن،

با تو ماندن،

و با تو مردن.

من به وسعت آسمان، به ستارهی مغربی نگاهت، به درخت گوژپشت اقاقیا، همان درخت که در دیدنت به آن تکیه میکردم و امروز سر ندارد و به دوستیم با باران اعتماد دارم که همه به من گفتند : "تو می‌آیی!".


پ.ن:با GIMP داشتم رو عکس بالا راه میرفتم که نوشتنم اومد، دیدم همه‌اش تو عکس جا نمیشه، آوردمش تو وبلاگم.

من و حافظ و خدا



هاتفی از گوشه میخانه دوش             
               گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش             
               مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر             
               تا می لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند             
               هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست             
               نکته سر بسته چه دانی؟ خموش
گوش من و حلقه‌ی گیسوی یار             
               روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهی است صعب              
               با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آنکه کرد             
               روح قدس حلقه‌ی امرش به گوش
ای ملک‌العرش مرادش بده             
               و ز خطر چشم بدش دار گوش

حالا نمیدونم شعر رو کامل درست نوشتم یا نه، اینو خیلی وقت پیش حفظش کردم. اگه جایی وسطی گوشه‌ای چیزی میزی مشکلی داشت لطف کنید و گوشزد کنید.
تو اون پست قبلی رفوزه حرفی زد که خیلی به نظرم جالب اومد، نکنه کفر باشه؟؟ الان شما این عکس رو ببین اول :


این بچه الان با عقل خودش چقدر از نماز می‌فهمه؟، چقدر از بد می‌فهمه؟، چقدر از خوب میفهمه؟، اصلا چقدر می‌فهمه؟
سوالات و حرفای منم مثل همین موضوع میمونه، من چقدر کلا میتونم بفهمم از این دنیای بیکران؟
دیدی بعضی وقتا یه بچه میاد پیشت یه سوال میکنه که تو خودت چند لحظه میمونی و دقیقا میشی این شکلک : الان دقیقا موضوع خدا هم برای من همینه، کلا خودم تو خودم میمونم وقتی در مورد خدا فکر میکنم، شما غریبه که نیستی، چند دفعه‌ای اومدم چندتا از پستای این وبلاگ رو پاک کنم ولی بازم پشیمون شدم، به قول رفوزه این سوال میاد که نکنه کفر باشه؟
چند وقتی هم هست که دیگه از عذاب خدا نمیترسم، یعنی میترسما ولی یه چیز هست که بیشتر از اون میترسم، اگه روز قیامت بشه و خدا منو بندازه تو جهنم، چطوری دوریش رو تحمل کنم؟، چطوری نگاه کنم به طرفش، به رحمتش، به امیدی که تو دلم هست وقتی که دوستم نداره.
خدایا تو خودت از قلبم خبر داری، درسته خیلی از بعضی‌ وقتا شاید به فکرت نباشم، ولی خدا دوست دارم، به خدا قسم.

پ.ن:خیلی تشکر میکنم از مدیران بلاگ‌اسکای به خاطر امکان مرکز آپلودی که فراهم کردن، ایشالا خدا خودش کمکشون کنه که روز به روز بیشتر موفق باشن (دعاهای مادربزرگی).

بحث بر سر وجود خدا - قسمت ٢

اگه خوننده من تنها بوده باشید، قبلا پست بحث بر سر وجود خدا - قسمت ۱ رو خوندید (یا میتونید الان بخونید)، در اونجا من سوالاتی برام پیش اومده که واقعا الان برام سواله که چرا پیش اومد؟

به هر حال میخوام تا چند وقت جواب هایی برای رد یا قبول اون سوالا ارائه کنم.

تو این پست میخوام به این سوال جواب بدم که اصلا خدا هست؟

در جواب دادن اولا از قرآن استفاده خواهم کرد بعد از نهج البلاغه و نظرات تایید نشده یه دوست (که از تهِ تهِ دلم از خدا میخوام که هرجا هست سلامت و شاد باشه و خدا تو قلبش باشه) و دکتر گوگل استفاده میکنم.

هر کسی به این سوال که آیا خدا هست با سلیقه خودش جواب میده، ابتدا چندتا عکس رو ببینیم:





اینا از کجا اومدن؟

کی میتونه بگه اینا تصادفیه؟، این همه نظم از کجا اومده؟، اینا با چه قدرتی به وجود اومدن؟

در همین مورد هست که : "و شب و روز و خورشید و ماه را براى شما رام گردانید و ستارگان به فرمان او مسخر شده‏اند مسلما در این [امور] براى مردمى که تعقل مى‏کنند نشانه‏هاست" - (سوره ۱۶: النحل - جزء ۱۴ - آیه 12).

به اون کسی که با قدرتش خواسته که این ستاره ها تو مسیر هم نباشن، زمین از مسیر خودش بیرون نره، جهان به هم نریزه و آسمون رو اینقدر گسترده قرار داد که نشونه ای از عظمتش باشه.

من به اون کس میگم خدا.

پس خدا هست.

البته راه های خیلی زیادی برای اثبات خدا وجود داره، اما وقتی راه به این قشنگی هست، احتیاجی به راه های دیگه احساس نمیکنم.

خدای خوبم، دلم رو از خودت پر کن.

من خیال پرداز

سر به دیوار میزنم از لج تو ،میشینم زار میزنم از لج تو

حالا که عشقم و حاشا میکنی ،همه جار داد میزنم از لج تو
میدونی با طعنه هات خون به دل ما میکنی
میمیرم از غم تو باز هم تماشا میکنی
تو که میمردی اگه حرف جدایی میزدم
حالا با دست خودت حکمش رو امضاءمیکنی
تا کجا میخوای بری این کوچه بن بست عزیز
دیگه از لج بازیهات دارم میشم خسته عزیز
اگه من ساقی بشم   توبه   زِ  مستی میکنی
ماه بشم از لج من سایه پرستی میکنی



یه چند روزی که چه عرض کنم، یه چند روز بیشتره که این اهنگ از سعید شهروز رو گوش میدم، آهنگ با فضای نسبتا تکنو شروع میشه و خلاصه حال میده. میتونین این اهنگ رو از اینجا دانلود کنید (البته اگه فیلتر نشده باشه) و از طریق پلیر زیر گوش کنید.


چند روزی هست که تو فکر این رفتم که تو وبلاگم آهنگ بذارم، چون خودم از این کارا خوشم نمیاد هنوز نذاشتم.

این هفته خیلی برام جالب بود، سر کلاس جبر خطی استاد باحالی اومده بود،تا سرم رو میبردم تو جزوه تا اونایی رو که داره پا تخته مینویسه بنویسم، نگام میکرد میگفت درسته حاجی؟ منم ناچارا میگفتم بله استاد حالا اینکه چرا حاجی من نمیدونم، داشت ماتریس های هم ارز خطی رو میگفت تو یه منفی اشتباه کرد، گفتم استاد اونجا یه منفی کمه، بنده خدا متوجه نشد، هر چی آدرس دادم فایده نداشت، ناچارا مثه مغولا گفتم اون خط سومی استاد، بنده خدا وقتی درستش کرد گفت خب، حالا چرا میزنی . ولی من از این استادایی که اول ترم با آدم گرم میگیرن خیلی میترسم ولی چیزی هست اینه که من جبر رو زودهنگام پاس کردم و فکر کنم که مشکلی پیش نیاد البته ان شا الله.

و کلا از اونجایی که من خییلی تو خیال پردازی ماهرم یه هفته است امید به زندگیم خیلی رفته بالا، ناچارا یا باچارا تنها امیدم شده درس.


خدا تو قلب همگی.

وبلاگ من تنها

این عنوان حداقل دو فایده داره، اولیش اینه که تو گوگل جان بهتر میتونن من تنها رو پیدا کنن، دوم اینه که یه عنوان مطلب خالی نیست.

دو سه روز هست که بدجور گیر دادم به وبلاگ خودم، خودم خیلی خوشم اومده از وبلاگم، از قالبش، از سبک نوشتنم، از نظرات دوستام، خیلی دلم میخواد روزی بیاد که وبلاگم عمومی تر بشه و نظر بدم و نظر بدن و خلاصه شور و حرارت و انرژی و دوستی، برای توضیحات بیشتر باید عرض کنم که من خودم رو هاست شخصی یه وبلاگ دیگه دارم که تو اون از فناوری و لینوکس و از اینا می نویسم، شکر خدا اونجا بازدید کننده خوبی داره و رنکش هم تو گوگل سه هست، ولی میدونید، صفا و صمیمیتی که اینجا برام داره اونجا اصلا نداره، اینجا میشه چند ساعت بشینی از درد دلت بگی، وبلاگ دوستات رو ببینی، دوست تازه پیدا کنی، براشون کامنت بذاری و حرف دلت رو بگی، برات کامنت میذارن، مدیرای سایتش هم وبلاگ دارن توش می نویسن و با کاربراشون خوبن، میشه گفت اینجا شده برام یه مدینه فاضله، با اینکه هیچی نداره ولی همه چی داره، کامنت یه دوست می ارزه به کل هاست و وردپرس روش و تمام پلاگیناش.

خیلی دلم میخواد به این جامعه کمک کنم اما نمیدونم چطور، ممنون میشم اگه تو نظرات کمکم کنید، من طراحی قالب رو یه کم بلدم (نمونه اش قالب همین وبلاگ خودم)، اگه کسی قالبی میخواد بگه تا در اسرع وقت با کمال میلم تحویل بدم، ممکنه یه کم دیر بشه، ولی آخرش تحویل میدم.

نکته قبل از نکته آخر اینکه میخوام هر پنجشنبه (یا جمعه) به صورت منظم این وبلاگ رو آپدیت کنم، شاید بیشتر هم بشه ولی از خدا میخوام که هر پنجشنبه بشه، از شما هم میخوام که منو به عنوان یه دوست تو جمعتون بپذرید.

الان تو گوشه اون وبلاگم سخن تصادفی نوشته: "دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز"، ولی من میگم: "دوست واقعی کسی است که حتی ندیده، قلب تو را لمس کند. متا افلاطون".

نکته آخر اینکه این گل رز دزدی از گوگل هم تقدیم به همه ی شما، چه اونایی که روزی باهاشون دوست بودم و امروز نمیدونم چیکار میکنن، چه شمایی که اتفاقی اومدی تو وبلاگم و چه شمایی که میخوایم دوستای خوبی برا هم باشیم.


قالب جدیدم

امروز بالاخره تونستم مودم adslم رو کانفیگ کنم، از پریروز که مودم جدید (که البته میگن باید بگی روتر، حالا باشه همون مودم) رو گرفته بودم همش خطای connecting through miniport wan یا یه چیزی شبیه به این میداد، برداشتم یه چیزی به نام VPI و VCI رو دستکاری کردم الان خوب شد. خلاصه اگه دوستی مشکل داشت با قیمت مبسوط با تخفیف ویژه ایام الله و بازگشایی مدارس و تابستان و بهار در خدمت هستم.

به همین مناسبت و به مناسبت ایام الله دهه فجر و پرتاب ماهواره امید و این خبر که قرار مسعود چنگیزی رو هم دفعه بعد بفرستن فضا یه قالب برا وبلاگم طراحی کردم که البته میتونن اینو هم جز دستاوردهای نظام بدونن، چون قالب نزدیک به 100 درصد (یه خورده کمتر یا بیشتر) بومیه و بدست متخصصان توانمد ایرانی و البته علی الخصوص متا افلاطون نوشته شده، فقط تنها مشکلی که اینه که اون << من تنها >> که تو زمینه هست تو پرشین گیگ آپلود شده، برا من بعضی وقتا نشون میده و بعضی وقتا نشون نمیده، خواهشا و لطفا اگه میشه شما هم ببینید و تو کامنت بگید که برا شما نشون داده میشه یا نه که اگه نمیشه برم یه جای دیگه آپلود کنم.

تنها مشکلی هم که من تو قالب می بینم همین تبلیغات زاغارت بلاگ اسکای یه (بلاگ اسکای هسته (به زبان اصیل کرمانی)، بلاگ اسکای می باشد) که اونم اشکال نداره، بذارین مسعود قبل از رفتن به فضا یه دو قرون در بیاره، شاید خرج سروراش در اومد.

به قول آخوندا که آخر هر چیزی روضه میخونن (ما خودمون تو خانواده گرام، صادرات آخوند داریم) ذکر نام آرزو نمک هر پسته (Post نه Pestachio) که شکر خدا ذکر شد.

قبل از اینکه از واحد فنی تشکر کنم باید بگم که این ویندوز سون هم موجود قشنگیه انصافا، سعی میکنم بزرگ که شدم (در حدودای 60 سال)، یه نسخه ازش رو بخرم.


خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خوشنود باشی و همه ملت رستگار

روزگاری و روز گاری

دقیقا خودم نشسته ام دارم پست های وبلاگ رو دونه به دونه میخونم و خاطره هام رو مرور میکنم، خیلی چیزها برام زنده شد و علاوه بر اون خیلی چیزها رو فهمیدم.

یاد روزایی که شخصی به نام آرزو رو دوست داشتم (و البته بین خودمون بمونه دارم)، یاد روزایی که نفهمیدن اینکه من کیم برام خیلی مهم بوده، یاد روزایی که بچه گونه مینوشتم و ... .

فهمیدم که همه چیز اون جوری نیست که من می بینم، فهمیدم که خیلی از عکس های وبلاگم به علت نامردی گیگاایمیج دیگه باز نمیشه (از رو سرورش پاک شده)، فهمیدم که دنیا چقدر ناجوانمردانه قشنگه و ... .

و یه چیز دیگه که دیشب فهمیدم اینه که آرزو عقد کرده و الان دقیقا من ، به قول معروف :

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است                    

                    کارم از گریه گذشته است، بدان میخندم

حالا جالب اینجاست که امیدی هم نداشتم ولی باز کار دله دیگه.



برنامه کاریمم اینه که الان میرم یه سر فرندفید، بعدم میرم سر درس، فک کنم فقط فعلا تنها امید زندگیم همین درس باشه.

شما هم دعا کنید.


خدا را برای داده هایمان عبادت کنیم، نه داشته هایمان.

بازنوشت

امروز تو فرندفید دوباره بهانه بدستم اومد که بنویسم، البته قبلش باید بگم که شاید شد حتما.

اونوخ یه چیز تو دلم مونده که باید بگم و اونم اینه که از شادی روزهای سختی تشکر میکنم، درسته که وداع قشنگی نبود ولی هنوز روزهای بودنت را می بینم .


خدا به اندازه ایمانمان کارگشاست.


فعلا.